فاطمهفاطمه، تا این لحظه: 16 سال و 1 ماه و 7 روز سن داره

بهار

خاطرات چیز هایی هستن که هیچ وقت نمیتوان آن ها را فراموش کرد چون در فراموش نشدنی ترین جای ذهن ما هستند

اولین باران پاییزی

امروز صبح اولین باران پاییزی بارید. صبح که اومدم فاطمه رو ببرم مدرسه دیدیم زمین خیسه . فاطمه گفت مامان بارون اومده . وقتی رسیدیم مدرسه زنگ صبگاهی زدن و فاطمه رفت تو صف ایستاد . هنوز برنامه صبحگاهی شروع نشده بود که بارون اومد . برنامه اجرا نشد و بچه رفتن سر کلاس. فاطمه اومد گفت مامان ما ورزش داریم خانم ورزش ما رو نمی آره تو حیاط تا ورزش کنیم.منم بهش گفتم حتما" تو کلاس بازی می کنید. یاد اون موقع ها که ورزش داشتیم و معلم ورزشمون روزهای بارونی تو کلاس با بچه ها بازی می کرد. چند کلمه رو رو تخته سیاه می نوشت و بعد از چند دقیقه اونا رو پاک می کرد و می گفت شما کلمه ها رو بنویسید. هرکسی همه ی کلمات رو می نوشت برنده بود. یا ی...
26 مهر 1393

جشن قرآن

شانزده مهر ماه روز جشن قرآن بود. صبح برای بچه ها جشن گرفته بودن و کتاب قرآن بهشون داده بودن. طبق تعریفای فاطمه خانم؛ صبح بعد از برنامه صبحگاهی اونا رو برده بودن توی نماز خونه و برای هر کدوم از بچه های کلاس اولی یه دونه رحل و قرآن گذاشته بودن . که هر کدوم از بچه ها پشت یه دونه رحل نشسته بودن. براشون شیرینی و کیک داده بودن چند تا  از بچه ها شعر خونده بودن و در آخر هم کتاب درسی قرآن رو بهشون داده بودن.   فاطمه و دیبا همکلاسیش فاطمه و یاس دختر خاله اش ...
21 مهر 1393
1
niniweblog
تمامی حقوق این صفحه محفوظ و متعلق به بهار می باشد